شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

آبادی

صدایش گرفته بود

نگاهش از بیم مردن می لرزید

و غروب بس خیالش نازک بود

که انگار به میعاد روز  دیگر خواهد رفت

و ستارگان بر سینه ا ی آسمان بوسه خواهند زد

مه آبادیم را فرا گرفته است

صدای شر شر ناودان از آخرین باران می گفت

بوی خاک تازه شده بود

و مرا از این سان که تنهایی را با شاخه گلی برای همیشه

در اتاقم اویختم

هیچ،هیچ

هیچ نمی دانم این شاخه ی تنهایی کی خواهد خشکید

هیچ به انتهای این زندگی نمانده است

وشاید وعدگاه همین تنهایست

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ http://shamlo2.bligsky.com

شعرات بی نظیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد