شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

سلام

وقت ندارم شعرامو تو وبلاگم بزنم تا بعد دوستان

بعد از یک ماه سلام

تو چه دانی که او کیست. 

برخیز، 

بنگر و بدان،در آن باغ حقیر 

زیر آن سرو بلند 

آدمی به بزرگی خدا نشسته است 

با قلم بی رمقش،جوهری می فشاند بر کاغذو برگ 

شاید این آخرین هوسی است 

که از، هستی خدا خیزد

باران

نم نمک های باران،چه زیبا می شویند

سینه ی غبار آلود پنجره را

و انگار کسی ز مهمانی ما آمده است.

دیر زمانیست،که ز آخرین وداع باران هوسی در دلم می گذرد

و من عمریست در پشت پنجره ی نگاهم ،زوال افق ها را می نگرم

و عجبا که دست تقدیر،تن داغ شیشه ی ما را به گریه درآورد

و حسی از نو تولد یافت.

در ایوان ما دریچه ای رو به خدا باز است، که می توان خدا را در آغوش کشید

به همان سادگی؛

که در آغوش می کشد، مادری فرزند خویش را

و پرنده می پرد روی هر شاخه

و درختی که روزی در آرزوی آن خفته بود

و حصار را به عزمی راسخ می شکند

ومن تنها منزوی زمانم،

وامانده ام در پشت میله . خشک باورها

باورهای تحمیلی

باورهای که هیچگاه تن حقیت را به بوسه نگرفتن.

خاطرم هست،

مادر بزرگ با قد منحنیش،

در تصّور آغوش خدا بر تن باران دست می کشید.

 من نگاهم آشفته بود

و او در اندیشه ی افروختن، چراغ نفتیش

و خاطرم نیست کسی ،این چنین حرمت سکوت را شکسته باشد

و من در نگاهم ،چیز ی جز چند خاطره باقی نمانده است

یاد دارم کودکی راـ همه ی وجودم را به آبناتی چوبی می فروختم

در دلم سادگی بیش نبود.

حال دیگر نفسی نیست ـ رمقی برایم نمانده است

حس غریبیست در وجودم، که با من از چیزی نمی گوید

در گذر  فاصله ها خلأی جز عشق نبود.

بعد از خود می دانم تو را چه خواهد شد

 نوش دارویم را بر سر مزارم ریزـ که شاید،

 نرگسی از آن جان گرفت.

لحظه ی مرا نظاره کن

و ببین فاصله ی دور و دراز ما ـ کفنی بیش نیست

وشوق مرا بنگر

که چگونه زیر آوار ها،خاک را در تنگنای آغوش گرفته است

عشق در باورش نمی گنجد، که می توان عشق را مدفون کرد

مشتی از خاک تنم را بر دارـ نثار گلی کن

بگذار، پشت پنجره ـ نفس بکشد ،آواز بخواند

و به تماشای افق ها بنشیند

به یاد بودن ها...؟

ز شوق تو هر روز برگی دیگر خواهم داد

تو او را در پست ترین خلأهایت مهمانی دار،

دوست خوبیست

و بگذار من در رویایم با تو تنها باشم.

باران هنوز می آید و چه بسا حرمت نا گفته هایم راشکست

حدسی در ورای اندیشه ام می چرخد

آیا اون پیر زن مسکوت

که هنوز لب ایوان ،به تماشای چهره ی خدا نشسته است

عشق را می شناسد

ولی باز...

ولی باز...

افسوس ...

پیر زن بهانه بود

باران بهانه بود

پنجره بهانه بود

و من شعری از حس یاد تو ساختم



milad_salehi


1388/12/19


3/30بامداد


دیگ مرا چه حکمتیست

 مرا شاید سّرگفتن حرف هایست

از نوشتن؛از واژه های نا مآنوس؛ازنگاهم به زندگی

شاید این باشد،شایدم دیگری

شایدم نه،غریبه ای

یا آشنای بیگانه.

دوره گردی که بی سکنا می گذرد؛در پی خانه ی خویش

کدامین است که می فهمند زندگی را از نگاهم

و حیرانم؟

عمریست حیرانم.به لبخندی به نگاهی پر از مهر

وچه روزهای که گذشتم از گذرگاه فرسوده ی زمان

ولی نیافتم حکمتی برای زندگی

چه برهانیست از پس تو دویدن در باغ خاطرها

و مرا از تو چه نسیبیست؛جز چند نگاه کودکانه

واین را چه می توان خواند

که دنیای از خاطرها در دلم به زیر آوار رفته اند

عدل را چه شد؟

عدالت را چه شد؟

آنان که از حق دم می زدند،کجایند؟

چه کسی به جوهرم هستی دمید؟

انکاریست به اختیار،محکومیتیست به بودن

به تو،به زندگی، به نگاهی که در پی تو می نگرد

برای تو از کدامین واژه نگفته ام تو را بس است

من به زندگی ایمان آورده ام

تو را حمد خواهم گفت به پاکی مریم باکره

زندگی را بی باورانه دوست دارم

نفسی که میدمد به خاطر زندگیست ،من میدمم، نه برای زندگی

نفس من از عشق است،

عشق به تو

واین برهانیست برای زندگی