شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

شعر نو و زندگی من

آدمیان امروزی واسه شعر تره خورد نمی کنن

من و تو

من وتو  

در عصری زیسته ایم 

که فلاکت امارت انسانش بود 

من و تو  

باید 

دوش به دوش  

پا در این واده نهیم،بر این ایمان 

که حقیقت خویش را از سر می گیریم 

؟؟؟

من از رویداد یک حادثه بر می گردم
آنجا که یک ازدحام حلقه وار
دور تا دور،یک انسان را گرفته بودند
و صدای مصلوب،مصلوب
بر دل آسمان چنگ می زد

نان شرافت یک مرد بود.
و من تا عمق فاجعه را فهمیده بودم

سلام

ایام سخت امتحانات دانشگاست

آبادی

صدایش گرفته بود

نگاهش از بیم مردن می لرزید

و غروب بس خیالش نازک بود

که انگار به میعاد روز  دیگر خواهد رفت

و ستارگان بر سینه ا ی آسمان بوسه خواهند زد

مه آبادیم را فرا گرفته است

صدای شر شر ناودان از آخرین باران می گفت

بوی خاک تازه شده بود

و مرا از این سان که تنهایی را با شاخه گلی برای همیشه

در اتاقم اویختم

هیچ،هیچ

هیچ نمی دانم این شاخه ی تنهایی کی خواهد خشکید

هیچ به انتهای این زندگی نمانده است

وشاید وعدگاه همین تنهایست

اینجا

اینجا من به غربت روز هایمان می اندیشم

چه خاطره ای بود و هیچ صدای سکوت کرده بود

به احترام ،

من و تو

اینج سخت ترین روز های  روزگار خداست

 وشاید جایی در اتاقک تاریک من، کسی در امتداد انتظار نشسته است

و ان منم

جایی میان این روز ها